به‌ ياد دارم‌ كه‌ فرشته‌اي‌ به‌ من‌ گفت: جهان‌ آكنده‌ از فرستاده‌ و پيغمبر و مرسل‌ است، اما هميشه‌ كافري‌ هست‌ تا باران‌ را انكار كند و با گُل‌ بجنگد، تا پرنده‌ را دروغگو بخواند و باد را مجنون‌ و دريا را ساحر.
اما هم‌ امروز ايمان‌ بياور كه‌ پيغمبر آب‌ و رسول‌ باد براي‌ ايمان‌ آوردن‌ تو كافي‌ است... ان‌

خدایا من در کلبه ی فقیرانه ی خود چیزی را دارم

 که تو در عرش کبریایی خود نداری


 من چون تویی دارم و تو چون خودی نداری!

دروغین بودم از دیرووز مرا امروز حاشا کن

 تولد و مرگ اجتناب ناپذيرند ، فاصله اين دو را زندگي کنيم

زیبا

 بعداز رفتنت!….
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني
تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي
در كوچه هاي آبي احساس
تورا از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي
دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم
تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت
ومن بعد از عبور تلخ و غمگينت
حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب
ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
  نمي دانم چرا رفتي؟
 نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت
باران چه معصومانه مي باريد
و بعد از رفتنت يك قلب دريايي ترك برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمي خاكستري گم شد
و گنجشكي كه هر روز از كنار پنجره
با مهرباني دانه برمي داشت
تمام بال هايش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو ، آسمان چشمهايم خيس باران بود
و بعد از رفتنت انگار كسي حس كرد من بي تو
تمام هستي ام از دست خواهد رفت
كسي حس كرد من بي تو
هزاران بار درهر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دريا چه بغضي كرد!
كسي فهميد تو نام مرا از ياد خواهي برد
و من با آنكه ميدانم تو هرگز ياد من را
با عبور خود نخواهي برد
هنوز آشفته ي چشمان زيباي توام
برگرد !
ببين كه سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از اين همه طوفان و وهم وپرسش و ترديد
كسي از پشت قاب پنجره آرام و زيبا گفت :
تو هم در پاسخ اين بي وفايي ها بگو
در راه عشق و انتخاب آن خطا كردم
و من در حالتي مابين اشك و حسرت و ترديد
كنار انتظاري كه بدون پاسخ و سردست و من
 در اوج پاييزي ترين ويراني يك دل
ميان غصه اي از جنس بغض كوچك يك ابرنمي دانم چرا ؟
 شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز
 براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم

please opinon

اگه شوهر شما یک بر نامه نویس باشه چه اتفاقی میوفته؟
شوهر: سلام،من Log in کردم.
زن: لباسي رو که صبح بهت گفتم خريدي؟
شوهر: Bad command or File name.
زن: ولي من صبح بهت تاکيد کرده بودم!
شوهر: Syntax Error, Abort, Retry, Cancel.
زن: خوب حقوقتو چيکار کردي؟
شوهر: File in Use, Read only, Try after some Time.
زن: پس حداقل کارت عابر بانکتو بده به من.
شوهر: Sharing Violation, Access Denied.
زن: مي دوني، ازدواج با تو واقعا يک تصميم اشتباه بود.
شوهر: Data Type Mismatch.
زن: تو يک موجود بدرد نخور هستي.
شوهر: By Default.
زن: پس حداقل بيا بريم بيرون يه چيزي بخوريم.
شوهر: Hard Disk Full.
زن: ببينم ميتوني بگي نقش من تو زندگي تو چيه؟
شوهر: Unknown Virus Detected.
زن: خب مادرم چي؟
شوهر: Unrecoverable Error.
زن: و رابطه تو با رئيست؟
شوهر: The only User with Write Permission.
زن: تو اصلا منو بيشتر دوست داري يا کامپيوترتو؟
شوهر: Too Many Parameters.
زن: خوب پس منم ميرم خونه بابام.
شوهر: Program Performed Illegal Operation, It will be Closed.
زن: خوب گوشاتو بازکن، من ديگه بر نميگردم!
شوهر: Close all Programs and Logout for another User.
زن: مي دوني، صحبت کردن باتو فايده نداره، من رفتم.
شوهر: Its now Safe to Turn off your Computer

بسیاری از مردم مانند واگن های قطارند . آنها با اراده خود نمی توانند کاری را انجام دهند باید به کار کشانده شوند فقط عده کمی مانند لکوموتیو هستند که هم قادرند با اراده و اختیار خود کار کنند و هم دیگران را به کار وادارنمایند

کسی هست با من صعود کنه

بادبادک وقتی بالا می رود که باد مخالف باشد !

خدایا شکرت که ذات تو محبت و رفاقت است وگرنه دل به دوستان زمینی بستن ...!

داستان درباره يک کوهنورد است که مي خواست از بلندترين کوهها بالا برود. او پس از سالها آماده سازي، ماجراجويي خود را آغاز کرد ولي از آنجا که افتخار اين کار را فقط براي خود مي خواست، تصميم گرفت تنها از کوه بالا برود. شب، بلندي هاي کوه را تماماً دربرگرفت و مرد، هيچ چيز را نمي ديد؛ همه چيز سياه بود. اصلاً ديد نداشت و ابر، روي ماه و ستاره ها را پوشانده بود.

همانطور که از کوه بالا مي رفت، چند قدم مانده به قله کوه، پايش ليز خورد و درحاليکه به سرعت سقوط مي کرد، از کوه پرت شد. در حال سقوط، فقط لکه هاي سياهي را درمقابل چشمانش مي ديد و احساس وحشتناک مکيده شدن به وسيله قوه جاذبه، او را در خود مي گرفت.

همچنان که سقوط مي کرد و در آن لحظات ترس عظيم، تمام رويدادهاي خوب و بد زندگي به يادش آمد. اکنون فکر مي کرد مرگ چقدر به او نزديک است. ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش بين آسمان و زمين، معلق بود و فقط طناب، او را نگه داشته بود و در اين لحظه سکون، برايش چاره اي نماند جز آنکه فرياد بزند: خدايا کمکم کن.

ناگهان صداي پرطنيني که از آسمان شنيده ميشد جواب داد: از من چه مي خواهي؟